نفرین بر آنکس که انسان را برده می خواهد! رحمان

 


 

می خواستم چیزی بنویسم که شادی بیافریند؛

و لبخند بر لبانِ کودکی بنشاند

و سرمایِ روز وشب را از تنش بیرون برد.

 

در چشمانِ غمزده اشکی دیدم؛

لرزشی بر تنم افتاد؛

اندوه سراسر وجودم را گرفت

 

نفرین بر دروغ،

جایی که در آن ننگ و شرم می روید؛

و انسان به زانو در می آید

و نفرین بر خدایی که انسان را برده می خواهد؛

و،

از انسان کالا ساخته است .

 

می خواستم از شادی بنویسم؛

اما از خیابان صدایی آمد

و بغضی در گلوفرو شکست.

 

چه فرق می کند؟

زمستان هم می گذرد

و من باز شاهد اشکی در چشمان غمزده خواهم بود

و بُغصی که در گلوی

پروانه ای تنها فرو می میرد .

 

 

رحمان ا. 27 / 11 / 1