دو شهر

برگشتم و شهر غریبی را دیدم... توده های دود تاریک و رنگارنگی از آن بر میخاستند و به سان اشباح، به آرامی می جنبیدند... ابر نازکی تقریباً تمام شهر را از نظرم محو نموده بود...
بعد از لحظه ای سکوت با حیرت فریاد کشیدم: زندگی! این چیست که می بینم؟
و زندگی پاسخ گفت: شهر "گذشته" هاست... تماشا کن و بیندیش...
حیران در این نمایش جادوئی، موجودات و بناهای بسیار دیدم:
تالارهائی برای "عمل"، بنا شده چون موجوداتی غول پیکر در زیر بالهای خواب...
معابدی برای "سخن" که گوئی اشباحی در اطرافش از یأس زوزه سر داده و آواز امید می خواندند...
مناره های "اندیشه" که چون گدایان دست دراز کرده بودند...
خیابانهای بلند "هوس" را دیدم، به سان جویبار های جاری در میان درّه ها...
و انبارهای "اسرار" را در پناه قراولهای ریا و کتمان و پنهانکاری و غارت گشته با دزدان راز و آگاهی...
و برجهای "قدرت" را... برپا شده با جرئت و شهامت و نابود گشته با بیم و وحشت...
و معبد "رویا"ها را... آراسته با خواب و ویران شده با هشیاری...
و کلبه های کوچک مسکون "سستی"ها...
و مساجد ایثار و تنهائی...
و انجمن های روشن گشته با درک و فهم و فرو رفته در ظلمت نادانی را...
میخانه های "عشق" را دیدم... آنجا که عشّاق از یکدگر مست می شوند و پوچی و فنا بر آنها ریشخند می زند...

و اینچنین بود شهر "گذشته" ها...
چه دور و چه نزدیک...
و به زحمت نمایان در میان ابرهای تاریک...
سپس زندگی اشاره ای کرد و گفت: به دنبالم بیا! بیش از اندازه در اینجا درنگ کرده ایم...
پرسیدم: زندگی! به کجا می رویم؟
و زندگی پاسخ گفت: به شهر "آینده"...
گفتم: زندگی! رحم کن به من! به ستوه آمده ام! پاهایم کبود گشته و نیرو ترکم نموده است...
و زندگی با تندی جواب داد: به پیش رفتن ادامه بده، دوست من...
بی حرکتی، جز پستی و ترس نیست...
در تماشای "گذشته" متوقّف شدن، جز نادانی و ضعف نیست...
به دور دستها بنگر... شهر "آینده"، خاموش، صدایت می کند...
گزیده ای از کتاب : صدای خرد جاودانه
جبران خلیل جبران
مترجم : فروغ طاعتی
تصویر : اودیون رُدُن (Odilon Redon)
منبع: صفحه فیس بوک فروغ طاعتی